اُ منفی

توی اتاقت نشستی، اتاقی که دکورش پوشیده شدن بالا تا پایین دیوار ها با روزنامه هایی از جنس کاغذ روغنی....
پنجره بازه ولی دریغ از کوچکترین جا به جایی هوا چه برسه به نسیم و بارون های گاه و بی گاه بهاری با اون سودا گری اغوا کننده...
عاشق گیلموری، این پیرمرد تنها کسی که میفهمتت
زیر سیگاری شیشه ای قهوه ایت با اون نقش و نگار های مسخ کنندش داره بالا میاره از ته سیگار هایی که روی هم مثل جنازه های یک گور دسته جمعی تلنبار شدن..
ولی تو بازم میخوای سیگار بکشی واست مهم نیست که حتی گور های دسته جمعی هم محدودیت دفن جنازه دارن
تیکه خبر های روزنامه هایی که به دیوار چسبیدن میخونی و سرسری رد میشی
(( کشته شدن پدر زن توسط داماد به خاطر گرفتن یارانه دختر، رشد سیری ناپذیر قیمت ارز و طلا، پیرمرد 108 ساله که معلوم نیست تو کدوم جهنمی زندگی میکنه بچه دار شده ، تجلیل رهبر از حماقت لجام گسیخته مردم  ایران ، اقتصاد مقاومتی. باید ها و نباید ها ))
از پنجره پایین نگاه میکنی، حداقل 30 متری ارتفاع هست تا کف خیابون
یه نگاهم به میز تحریر میندازی و اون عکس دو نفره که واسه تولد پارسالت بود، حالا 365 روز از سن اون عکس گذشته 
دست میکنی تو جیبت و اون کارت لعنتی رو در میاری 
کارت عروسی 
خوب نگاش میکنی 
میذاریش بغل زیر سیگاریت و سیگاری که نصفه کشیده بودی و هنوز داشت میسوخت هم بغلش
دوباره میری بغل پنجره و چند لحظه بعد توی اتاق فقط یه کارت عروسی به تاریخ امروز مونده بغل یه ته سیگار که نفسای آخرشو میکشه...
دیوید گیلمور هنوز داره واسه خودش میخونه
تو خیابون کلی آدم جمع شده، 
انگار یکی پرواز کرده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر